ج. کسائي E-Mail: celalkivi@publicist.com |
? امروز کمی ديرتر به محل کار رسيدم؛ در بدو ورود، همکار ترکم خطاب به من مي گويد: «صفرخان را می شناسی؟» تعجب می کنم؛ چون او ترک است، ولی نه از ترکهايی که شما فکرش را می کنيد. به او می گويم: «يکی دو هفته قبل فوت کرده، چطور مگه؟». او می گويد: «بابا، اين ايران چه مردهای بزرگی داشته که آنها را نمی شناخته ايم! بيچاره 32 سال توی زندان بوده است، حتی بيشتر از کسی مثل ماندلا»!
در دلم مي گويم، احسن بر تو که تو هم ديگر با ترک بودنت مشکلی نداری! ولی می دانم که آدرس را از جايي اشتباه گرفته است! چون وقتی می پرسم حالا چطور شده که درباره صفرخان حرف می زنی، می گويد: «بيا همشهری را بخوان»(همشهری پنجشنبه، 30 آبان81). بله، روزنامه همشهری عکس بزرگی را از صفرخان زده و با تيتر بزرگی نوشته است:" 11000 روز زندان"؛ روزنامه را زود، از دستش می قاپم و بی خيال کار!
مقاله را تا ته می خوانم و حتی ياداشت سياسی آن را از جناب مسعود بهنود. ولی انگار در اين نوشته ها، گمشده خود را نمی يابم، واقعاً، بيچاره صفرخان؛ بهنود نوشته بود: "صفرخان را ديده بودم. آذری مرد ساده دل[!] که اگر بگويم از سياست چيزی نمی دانست گزافه نگفته ام"! بهنود راست گفته بود، چون صفرخان سياسی کار نبود، او فقط برای ملت و ميهنش کار کرده بود. واقعاً بيچاره صفرخان که يازده هزار روز زندانی بودنش ، صرف يازده روز تيتر پرکردن اين روزنامه و آن روزنامه، آنهم پس از مرگش شده است. حالا به يقين می رسم که صفرخان، برای دوستم چگونه معرفی شده! دوستم همان همشهری قبليم است!
مطلب را هر چه دقيقتر می خوانم کمتر دستگيرم می شود. فکر می کنم اگر صفرخان به دليل ديگری به زندان می رفت، بيشتر به اهداف او می پرداختند تا بسنده کردن به مبارزه او با فئودالها و يا اينکه او فقط يک انسان بود و يک انسان چرا بايد در حبس بماند تا پوسيده شود؛ ماهم از حقوق بشر چيزی سرمان می شود، حتی اگر آن "بشر" شخصی باشد که برای احقاق حقوق مردم آذربايجان، به زعم خود در دولت پيشه وری مشغول بوده باشد!
آه...، آذربايجان؛ اين چندمين قربانی توست؟ زبانت، خاکت، قهرمانانت و فرزندانت را بخشيدی... .
همشهری عکسی هم از مراسم تشييع جنازه صفرخان، چاپ کرده. خيل همراهان جسد، عکسهاي صفرخان را در دستشان گرفته اند؛ عکس روزنامه را نمی شود زوم کرد، ولی می دانم نوشته های پلاکاردها ترکی است. قيافه چند نفر آشناست. به نظر می آيد آنها هم درون اقيانوس متلاطم اصلاحاتی اين مطبوعات غرق شده اند و دست و پا می زنند، ولی باز هم متشکرم مطبوعات اصلاح طلب!
به اين فکر می کنم که بيست و چهارسال دارم و در اين بيست و چهارسال زندگی من، صفرخان در آرامش بوده است، البته آرامش به معنای بودن در خارج از زندان! بيست و چهارسال مرا ضرب کنيد در 365؛ تازه می شود 8760روز! يعنی بازهم بيش از دو هزار روز کمتر است از مدت حبس صفرخان!
? در همين افکار هستم، در حاليکه ويژه نامه "دوچرخه" همشهری(برای نوجوانان) را ورق می زنم. در صفحه نامه ها، خبرنگار افتخاری دوچرخه از "تبريز"، نامه ای به لهجه "تهرونی"، به "بچه های تهرانی" نوشته است:
"سلام، شمايي که الان نشسته ای و با خيال راحت دوچرخه رو ورق می زنی؛ توجه کن. مواظب باش از دستت نيفته، دقت. يواش، يواش تر!
اصلاً نگران نباش چون تهيه کردن همشهری پنجشنبه ها برات مثل آب خوردنه. مشکل مال ماست. مايي که همه کاسه و کوزه ها هميشه سر ما می شکنه. نه، نه، شما چرا غمگين می شی؟ شما دوچرخه رو ورق بزن.
ما هميشه قبول داشتيم که تهران جدای شهرهای ديگه[!] است. اين هم رو بقيه. هر چند مثل بقيه تيروئيد تو گلومون گير کرده، ولی کاری نمی شه کرد. ..."!
پايان